loading...
من و سیز
یک فرد افسرده بازدید : 299 پنجشنبه 16 خرداد 1392 نظرات (1)

 

رفته رفته رفت آن رفتنی هایی که نباید میرفتند و من را رفته ی راه غصه و 

 

غم میکردند و رفت و آمد بالهای پرواز را بر کلبه ی تنهایی من قطع

 

میکردند.خوب چاره چیست؟ رفتند...حال باید منتظر آنهایی باشم که شاید بیایند

 

و دوباره پرواز را بر من بیاوزند

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط مجید در تاریخ 1393/02/03 و 1:40 دقیقه ارسال شده است

پشت سر گذشته های بی هدف/پیش رو لشکر آرزو به صف
ذهنم درگیر 2سالی که از عمرم رفت.قلبم پر از نفرت از دکتری که بدون سواد که نه بدون وجدان کاری مریضاشو معاینه میکرد. اونم در روستایی که خونه ما یک سمتش و درمانگاهش سمت دیگش بود. و من هر دفعه که کارد به استخونم میرسید،به خودم میگفتم دیگه اینبار خودمو از شرش خلاص میکنم.ولی افسوس!که نه اون دکتر بیسواد دلسوز بود که ارجاعم بده به متخصص و نه من با ادامه این روند امیدی به بهبودی داشتم و زود نومید میشدم. نه خونوادم از علت اصلی مشکلم بی خبر بودن و نه میتونستن با اسم این بیماری کنار بیان و پیگیر درمان باشم. انگار که تابویی بود براشون. اونقدر مسیر درمونگاه به خونه رو طی کردم. که هنوز که هنوز بعد از چند سال اقامت موقت تو جای دیگه وقتی هر از گاهی به اونجا میرم هنوز نگاه آدماش منو اذیت میکنه. چون انگ دیونگی بهم زده شد.که البته شاید خونوادم مقصر بودن ولی تقصیر من چی بود؟!! پدرمن مشکل روحی داشت و رفت ازدواج کرد و نتیجش شد منی که باید به خاطر اینکه دوست و فامیل ازم نپرسن خب چکار میکنی؟برای عیددیدنی نرفتن دنبال بهونه باشم. میخوام خودمو متقاعد کنم که دیگه اشتباه پدرم نکنم و کسی مثه خودمو بدبخت نکنم که آخرش ناچار بشم با خجالت بهش نگا کنم یا برای بزرگ کردن خودم تو سر یکی مثه خودم بزنم. که اگه اون آدم بیگناه بهم گفت که چرا به من سرکوفت میزنی؟! بگم: من بزرگترتم آدم به بزرگترش بی احترامی نمیکنه!!
ولی راستش نمیتونم با خودم کنار بیام!نمیتونم خودم از داشتن کسی که به زندگی امیدوارم کرد،محروم کنم. اوقدر دیگران نظرشون رو بهم تحمیل کردن که حتی خواستن بیماری منو اونطور که خودشون میخوان ببینن و نسخه براش بپیچن. اونقدر بهم سرگوفت زدن که قدر انتخابو ازم گرفتن. و حالا من نمیدونم وقعا چی دوست دارم و چیو نه! ولی نه!یه چیز تو زندگیم به انتخاب و علاقه من بود،ولی!!!!فدای گذشتم شد.واین هم همون تحمیله. و حالا چند ماه دیگه با 25 سال سن و یه لیسانس وبی هیچ پشتوانه مالی باید برم خدمت. اعزامی که 5 سال پیش خواستم برم که برنگردم و حالا میرم.

دنیا را بد ساخته اند ... کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد ... کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری ... اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد ... به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند ... و این رنج است ...


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    به نظر شما کدام یک از بیماری های روانپزشکی زیر در ایران در حال افزایش است؟
    Sizin Baxışınızdan Azərbaycan Dilində Hançı Ləhcə Azərbaycan Ədəbiyyatinə Yaxındı
    آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 50
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 78
  • بازدید ماه : 151
  • بازدید سال : 2,072
  • بازدید کلی : 64,382